باید کمی بی صدا تر بانوی اردیبهشتی

 

این شعر را می سرودی این قصه را می نوشتی :



 

((وقتی که انسان خدا را هابیل وَش مُثله می کرد

 

  شیطان به خود شرمگین گفت:هیهات از این پَلشتی!!!))



 

دختر! مگر در کتابت تقدیر حوا نخواندی؟

 

آدم به دل پیچه افتاد از میوه های بهشتی

 


 

اینبار نیرنگ ضحاک از دوش لیلا درآمد 


شیرین به مجنون رسید و  فرهاد به کوه زشتی



 

شاید سکوت آخرین حرف از جنس مردی ما بود 


اما تو در سینه هایت فــــــــــریـــــــــــــاد را می سرشتی

 


 

آری چنین است خواهر ، باید که من گرگ باشم 


تو با تنی از همیشه.........مفعول این سرنوشتی.