شب هزارو یکم

نگو کجای قصه غلط بود    

شهرزاد،به خواب فرو نرفت و ما رفتیم 

دو سال و هشت ماه و بیست و پنج روز تمام 

در مزرعه مان خیال بافیدیم 

مترسکان به تمسخر گفتند:  

عشق میهمان گندمزارهای دروغین است! 

هزارویک شب بعد 

با جیب هایی پرازسکه و باروت 

لای اسمانخراشها گم شدیم 

شهرزاد 

به تسکین درد کهنه حوا 

درهای بسته باغ را نشانی دادمان 

واینگونه شد 

که سیب از درخت افتاد 

وما 

به اخر قصه رسیدیم!!!

چند باری در خیابان عشق دزدیدم... 

 

از صف اتوبوس 

 

از لب جویی 

 

که چون رگ 

 

با سرشتِ کوچه داغِ بلندِ گیجِ اخم اندود قاطی بود ! 

 

از سه کنج آن سکوی خیسِ حوضِ مسجد جامع! 

 

لای هیئت های عاشورا ! 

 

توی قبرستان ! 

 

همان سالی که بابا رفت !! 

 

چند باری در خیابان عشق دزدیدم 

 

پاسبانها را بگو: 

 

آری... 

 

من همیشه بی هراس از باغ ممنوعه سیب میچیدم.