کنار پنجره های امید
روبروی ازدحام این شهر هیولائی
چشم انتظار کدام شهزادهء رؤیایی؟؟؟
که شاهزاده اگر اسب سپیدی داشت
فرار میکرد
از دخمه های قصر مقوائیش
و میرفت تا سرزمینی که
دیگر ، شاهزاده نباشد.
(سروش)
روزی بزرگ خواهم شد
و عکسم
شبیه عکس پدر
به سینه رنگ پریده دیوار میچسبد
روزی بزرگ خواهم شد
و مادر
به من آنطور مینگرد
که به برادرم وقتی از سربازخانه به خانه می آمد!
آنوقت
دختر همسایه
گرگ و میش غروب
خیالم را
به دفترچه رؤیایش میدوزد
و من
که قدم از تمام پنجره ها بلندتر است
آن پنجره بسته
آن پنجره همیشه بسته را
_ آهسته _
باز خواهم کرد....
(سروش)