بانو.... شعری با دو شاعر

بانوی کوچزار 

 

تا مگر به معجزه ایی 

 

تراوشگه چشمت به جزر بنشیند دریاوار 

 

قصه میگویم 

 

اگرچه از دیروزها، هنوز میگویم: 

  

(( در ابتدا فقط خدا بود 

 

و عشق.... 

 

بعد .... پنجره ها و گلدانها 

 

در حجم عظیمی از دوست داشتن 

 

بجای هم مردند !!! 

 

دیوارها و زندانها 

 

بعد از کلاغ ها و کرکس ها بوجود آمد 

 

و مردان بدون عشق 

 

که بیهوده کوچه های کودکی را  

 

بدنبال گمشده ایی مرور میکردند 

 

و با ثبت اولین پرنده به دیوار غارها 

 

اولین جرم سیاسی آغاز شد !!! )) 

 

بانو .... 

 

قصه را بگذار در بکارت ایلاتی چشمانت 

 

با من بگو 

 

حرمت دست حنا زده ات را  

 

کدام نا نجیب شکست 

 

کدام کس 

 

پیالهء پیش کشی دوغ تو را 

 

به زمین زد و رفت 

 

بانو.... 

 

با مردان بدون عشق چه میکنی ؟؟؟ 

 

بانوی چشمه ها.... 

 

بانوی کوزه ها.... 

 

بانوی کوچزار.... 

 

گیسوان اسطوره ایی ات را بریده اند 

 

و دیگر  

 

به مهربانی دستان تو نیز  

 

هیچ اعتمادی نیست....... 

 

                                         ( سروش)

 

نظرات 4 + ارسال نظر
دختر مردابی چهارشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:53 ق.ظ http://www.mianboribedaria.blogsky.com

باور نکن
آنها که گیسوان این بانوی پیاله در دست را بریدند همان مردان بی عشقی هستند که همیشه در حسرت بکارت ایلاتی چشمانش بودند
تو باور نکن و به مهربانی دستان حنازده این دختر کوچزار ایمان داشته باش
مبادا با مردان بی عشق همراه شوی

و سلام سروش عزیز
شعرت آنقدر زیبا است که هیچ حرفی برای گفتن باقی نمی گذارد

رها پویا شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ق.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

بهتون تبریک میگم
من خیلی دوستش داشتم
بانو...

مذاب ها سه‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:15 ق.ظ

سلام سروش عزیز
ما منتظر پست بعدیت همچنان چشم براه هستیم.

ثنائی فر پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:10 ق.ظ http://www.sanae.blogfa.com

دنیایی سکوت لازم تا مباد واژه ای گویم که درخور این پربار دل نوشته نباشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد