بانوی کوچزار
تا مگر به معجزه ایی
تراوشگه چشمت به جزر بنشیند دریاوار
قصه میگویم
اگرچه از دیروزها، هنوز میگویم:
(( در ابتدا فقط خدا بود
و عشق....
بعد .... پنجره ها و گلدانها
در حجم عظیمی از دوست داشتن
بجای هم مردند !!!
دیوارها و زندانها
بعد از کلاغ ها و کرکس ها بوجود آمد
و مردان بدون عشق
که بیهوده کوچه های کودکی را
بدنبال گمشده ایی مرور میکردند
و با ثبت اولین پرنده به دیوار غارها
اولین جرم سیاسی آغاز شد !!! ))
بانو ....
قصه را بگذار در بکارت ایلاتی چشمانت
با من بگو
حرمت دست حنا زده ات را
کدام نا نجیب شکست
کدام کس
پیالهء پیش کشی دوغ تو را
به زمین زد و رفت
بانو....
با مردان بدون عشق چه میکنی ؟؟؟
بانوی چشمه ها....
بانوی کوزه ها....
بانوی کوچزار....
گیسوان اسطوره ایی ات را بریده اند
و دیگر
به مهربانی دستان تو نیز
هیچ اعتمادی نیست.......
( سروش)
باور نکن
آنها که گیسوان این بانوی پیاله در دست را بریدند همان مردان بی عشقی هستند که همیشه در حسرت بکارت ایلاتی چشمانش بودند
تو باور نکن و به مهربانی دستان حنازده این دختر کوچزار ایمان داشته باش
مبادا با مردان بی عشق همراه شوی
و سلام سروش عزیز
شعرت آنقدر زیبا است که هیچ حرفی برای گفتن باقی نمی گذارد
بهتون تبریک میگم
من خیلی دوستش داشتم
بانو...
سلام سروش عزیز
ما منتظر پست بعدیت همچنان چشم براه هستیم.
دنیایی سکوت لازم تا مباد واژه ای گویم که درخور این پربار دل نوشته نباشد