نگو کجای قصه غلط بود
شهرزاد،به خواب فرو نرفت و ما رفتیم
دو سال و هشت ماه و بیست و پنج روز تمام
در مزرعه مان خیال بافیدیم
مترسکان به تمسخر گفتند:
عشق میهمان گندمزارهای دروغین است!
هزارویک شب بعد
با جیب هایی پرازسکه و باروت
لای اسمانخراشها گم شدیم
شهرزاد
به تسکین درد کهنه حوا
درهای بسته باغ را نشانی دادمان
واینگونه شد
که سیب از درخت افتاد
وما
به اخر قصه رسیدیم!!!
ما قلب تپنده ی زمینیم ، عشق را عاشقانه آموختیم نه به گندم ، بلکه به خاک این سرزمین کهن ، دو سال وهشت ماه وپنج روز وهمه ی عمرمان نذر دو هزار پانصد سال افتخار، بگذار مترسکان دلشان به خرمی یکی دو روزه ی گندمزار باشد ، ما فرزند ایرانیم ،شهرزاد قصه گو بیدار است ، قصه ادامه دارد .
سلام سروش عزیز هماره در چشمان تو شیری میبینم که از دیار مهر آمده است.
و آخر قصه چه بود ؟
چرا ما نمی رسیم به آخرش ؟
و بدینسان بود که سرنوشتمان رقم خورد بی ارتکاب جرمی و تبعید به سرزمینی که دیگر به وحشت هایش خو گرفته ایم و دل به قصه های شهرزاد هایش سپرده ایم و بقول شاملوی عزیز، گر نبود این بند ، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان میگذشتم از فراز خاک سر پست، جرم اینست ، جرم اینست....
سپاس سروش عزیز.
و آخر قصه....این قصه انتهائی هم داره؟؟وقتی برای ادامش حوا رو اگر لازم باشه این بار بر دار میکنن...نه!من به آخر این قصه دلخوش نیستم!
واااااااااااااای
این شعرت آتیشم زد
با اجازت برش داشتم و جایی نوشتم تا به وقتش ازش نهایت سو استفاده رو بکنم
ممنوننننننننننننن
خیلی چسبید