چند باری در خیابان عشق دزدیدم...
از صف اتوبوس
از لب جویی
که چون رگ
با سرشتِ کوچه داغِ بلندِ گیجِ اخم اندود قاطی بود !
از سه کنج آن سکوی خیسِ حوضِ مسجد جامع!
لای هیئت های عاشورا !
توی قبرستان !
همان سالی که بابا رفت !!
چند باری در خیابان عشق دزدیدم
پاسبانها را بگو:
آری...
من همیشه بی هراس از باغ ممنوعه سیب میچیدم.
سلام سروش عزیز
تنها از یک دلی شیشه ای از نوع ابریشم که در تو سراغ دارم انتظار میرود که عشق را با ماهیت های متنوع دریابد ، زیبا مینویسی اینو همیشه و همه جا گفتم .
سلام سروش عزیز....
گاهی مجبور میشویم در هر شرایطی نیازهایمان را بدزدیم ، وقتیکه حقمان را برایمان ممنوع کنند ، مجبورمان میکنند بدزدیمش ، سیب که ممنوعه شد ، وسوسه بجان دل میافتد و آب که بر سر کام بسته شود ، اندک اندک عطش آغاز میشود و برای رفع این عطش ، از قطره ها هم به سادگی نخواهیم گذشت از هر نقطه و مکانی میدزدیمش.